نمیدانست چه کار کند. آمد با سرعت به عقب باز گردد، اما انگار کسی به او نهیب زد : "نترس! برو جلو، برو و اسیرش کن!" اسلحه را به طرف عراقی گرفت و به او نزدیک شد. سرباز عراقی وحشت زده، دستها را برد بالای سرش و داد زد :" دخیل الخمینی، دخیل الخمینی" . حسن که حسابی جا خورده بود، به عراقی اشاره کرد :" راه بیفت" . سرباز عراقی راه افتاد و حسن از پشت سر مراقب او بود. خدا خدا میکرد اسیر را صحیح و سالم به همسنگرانش برساند. نزدیک سنگر دوستانش که رسید با خوشحالی فریاد زد : "گرفتم ... گرفتم!" بچههای رزمنده، مقابلشان را که نگاه کردند با صحنه عجیبی روبرو شدند. علی جلو آمد و با خوشحالی گفت : "این دیگر چه کبکی است؟!"و حسن با خنده عرض کرد : من گفتم یکی از اینها را خواهم گرفت، حالا اون نشد، این. من مرد هستم و حرف مرد یکی است. همسنگران، او را دوره کردند و سر و رویش را بوسیدند و صلوات فرستادند. از سرباز عراقی هم کلی مهمان نوازی کردند و سپس او را به پشت جبهه هدایت کردند. به نقل از فصلنامه الغدیریان شماره 39
کلمات کلیدی :
برچسبها: